انتهای سال هزاروسیصد ونود و چهار (1394) بود. جوانی حدوداًسی وچند ساله به نام احمدرضا در تهران زندگی میکرد.پدرش دچار بیماری سختی شده بود که او را عملاً زمین گیرو خانه نشین کرده بود. مراقبت و نگهداری از پدر هم بر عهده احمدرضا قرارگرفته بود.
احمدرضا به توصیه یک از دوستان بسیار صمیمی و مورداعتمادش تصمیم گرفت وارد سرمایه گذاری در بورس شود.البته خودش هیچ شناخت و تجربه ای از بورس و سرمایه گذاری در آن نداشت.برای این کار در قبال وثیقه قرار دادن ملک پدری ،وامی به میزان یک میلیارد تومان گرفت با این شرایط که در پایان سال بعدی و درسررسید وام ، اصل و سود وام را یکجا پرداخت کند
با این حساب احمدرضا باید پایان سال 1395،یکجا مبلغ یک میلیاردو سیصد میلیون تومان به بانک میپرداخت.به عبارتی اقساط ماهیانه ،25میلیون تومان میشد ولی او یکجا در پایان دوره، اصل و سود را پرداخت میکرد.
به او سهام شرکتی معرفی شد و گفته شد این شرکت به زودی جهش قیمتی قابل ملاحظهای خواهد داشت.جهش صد و پنجاه درصدی آن در چند ماه آینده قطعی است و سودهای چهارصد و پانصد درصدی هم چندان دور ازدسترس نیست. احمدرضا هم با تمام یک میلیارد تومان ، فقط سهم آن شرکتی که دوستانش گفته بودند خرید و با خیالی راحت به مراقبت از پدر بیمارش مشغول شد.
زمان میگذشت و در ذهن احمدرضا دومیلیارد و پانصد میلیون تومان رژه میرفت که با فروش سهام ،به دست می آورد و با پرداخت یک میلیاد و سیصد میلیون (اصل و سود وام بانکی) عملاً یک میلیاردو دویست میلیون تومان برایش میماند. با این تصور قند توی دلش آب میشد!
قیمت سهام دریکی دو ماه اول آرام آرام رشد کرد و به افزایش قیمتی بیش از پنجاه درصد رسید یک میلیارد احمدرضادر حدود دو ماه شده بود یک میلیارد و پانصد میلیون تومان.
احمدرضا اینجا باید تصمیم میگرفت، با فروش سهام به قیمت یک میلیارد و پانصد میلیون تومان میتوانست 50 میلیون تومان سود بانک را پرداخت کند و 450 میلیون تومان هم سود برای خودش میماندولی او خود را برای یک میلیارد و دویست میلیون سود آماده کرده بود نه 450میلیون تومان بنابراین تصمیم گرفت با سهم بماند و تازه نشانه های درستی نظر دوستانش را هم عملاً به چشم می دید.
در ادامه با توجه به اینکه نوسان در ذات بازارهای مالی هست وافت و خیز دارد ، برخی روزها قیمت بالا میرفت برخی روزها قیمت ها پایین میامد و برخی روزها تقریباً بی تغییربود زمانیکه قیمت با کاهش مواجه میشد، دوستانش می گفتند که نگران نباش: این سهم ارزنده ترین سهم بورس ایران است. توپ تکانش نخواهد داد.بنیادی اش عالی است.آینده اش درخشان نه بلکه فوق درخشان است و از این حرف های امیدوار کننده و …
اینکه میبینی قیمت سهم را پایین می آورند دلیلش این است که دارندگان سهم را بترسانند و سهم را مفت از دستان آنها خارج کنند و خودشان سوار سهم شوند و بعد یکدفعه میزنند زیر سهم و سهم را میبرند اونجایی که باید باشد.احمدرضا با این استدلال دوستانش و سخنانِ امیدوارانه ی آنان و در پیش بودن آینده ی درخشان برای سهم و همچنین موقتی بودن روزهای افت قیمتی سهم، ضربان قلبش که بالا رفته بود به حالت عادی برمیگشت و دوباره به یک میلیاردو دویست میلیون تومان سودش و شیرینی لحظات بعد از کسب آن فکر میکرد.
روزها از پی هم می آمدند و میرفتند واو به امید برگشت قیمت سهم به انتظار نشسته بود و صرفا نظاره گر بود. از طرفی کم کم لحظه ی سررسید وام بانکی هم داشت نزدیک و نزدیکتر می شد.
تا اینکه یک روز چشم بازکرد و دید انتهای سال 1395شده و سررسید وامش هم فرارسیده است. قیمت سهام هم تقریباً همان قیمت خرید است درواقع بعد از یک سال کشو قوس یک میلیاردش همان یک میلیارد است. ولی او باید یک میلیاردوسیصد میلیون پرداخت می کرد.
وقتی به خودش آمد دید که عملاً سیصد میلیون بدهکار شده ، پدر پیرو مریضی که ادامه معالجه اش عملاًغیرممکن شده و روحیه اش متلاشی . شرایط بسیارسخت ،نفسگیروکمرشکن شده بود به گونه ای که هرکسی تاب توان آن را نداشت.غوغای عجیبی در مغز احمدرضا به وجود آمده بود.احمدرضا در باتلاقی گرفتارشده بود که هرچه دست و پا میزد بیشتر فرو میرفت.هیچ راه خروجی به نظر نمیرسید.
انگار او هرلحظه شتابان به ته دره نزدیک و نزدیکترمیشد. عملاً زندگی اش دچار بحران واقعی شده بود.چه فکر میکرد و چه شد نه تنها از یک میلیاردو دویست میلیون تومان سود خبری نبود بلکه سیصد میلیون تومان هم ضرر باید پرداخت میکرد.ازآنجاکه احمدرضا هیچ پولی نداشت ،خانه ای که درگروبانک بود باید به مزایده گذاشته میشد .
او به گذشته که نگاه می کرد از اینکه در دو ماه اول با چهارصد و پنجاه میلیون تومان سود میتوانست خارج شود ولی وسوسه سود یک میلیاردو دویست میلیونی اورابه این زیان سیصد میلیون تومانی رسانده بود (تازه آن هم بعد از یک سال )به شدت عصبانی ،کلافه وپشیمان میشد .
نمیدانست چه کسی را شماتت کند خودش را؟ دوستان صمیمی اش را؟ بورس را؟روزگار را؟افسوس که این کار بی فایده ترین کار ممکن بود.آدم فکر میکند همیشه حوادث آنسو تر و برای دیگران رُخ می دهد.
او دربد مخمصه ای گرفتارشد ه بود. هیچ روزنه ی امیدی عملاً وجود نداشت.از آن دوستان صمیمی و وفادار! هم دیگر خبری نبود. دنیا چهره ی بی رحم و خشن خود را به او نشان داده بود.دچار خستگی فکری شدیدی شده بود.از خدا می خواست که همی این اتفاقات خواب وخیال باشد ولی افسوس که واقعی واقعی بودند.روزی که باید برای تعیین تکلیف نهایی رهسپار بانک میشد،
احمدرضا نزد پدرش رفت چشمانش که به پدرش افتاد یکدفعه همه چیزشو اراده اش خورد شد و فروریخت انگار بند دلش بریده شد و پاهایش شل شد زانوانش تاب تحمل بدنش را نداشتند. گویی دنیا روی سرش آوار شد دست در گردن پدر بیمارش انداخت و سر روی شانه هایش گذاشت به شدت شروع کرد به گریه کردن و اشک ریختن ، با تمام وجودش گریه میکرد وچنان اشک میریخت انگار جانش ذوب میشد و از چشمانش خارج میشد ولی چه فایده ؟کار از کار گذشته بود.